۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

آشنایی با آیین مسیحیت (قسمت ششم)





عیسی آخرین شام خود را در عید پسح " عیدی است که یهودیان نان ها ی فطیر را از خانه های خود دور میکردند." با شاگردان خود خورد و به آنها گفت که امشب یکی از شما به من خیانت می کند. همه از این خبر اندوهگین شدند و انکار می کردند که آن یک نفر خودشان باشند. همان شب یهودا اسخریوطی تصمیم گرفت که نقشه خود را عملی کند.

وقتی شام میخوردند ، عیسی یک تکه نان برداشت و شکر نمود ، سپس آنرا تکه تکه کرد و به شاگردان خود داد و گفت: "بگیرید وبخورید ، این بدن من است . وجام را برداشت ، شکر کرد و گفت : این خون من است که با آن پیمان جدید را مهر می کنم . خون من ریخته می شود که گناهان بسیاری بخشوده شود." متی : 26

سپس سرود مخصوص عید را خواندند و سپس به باغ جتسیمانی رفتند و عیسی کمی دورتر از شاگردانش به خدای پدر اینچنین دعا کرد : " پدر ، اگر ممکن است این جام رنج و عذاب را از مقابل من بردار ، اما نه به اراده من بلکه به خواست تو ." او می دانست که این اتفاق باید بیفتد تا پیشگویی انبیای گذشته به حقیقت بپیوندد . او می دانست که این نقشه ی از پیش تعیین شده از طرف خدای پدر می باشد. مرقس:14
عیسی در حین دعا کردن بود که یهودا با عده ای شمشیر به دست از راه رسیدند و او را دستگیر کردند .شاگردان می خواستند با شمشیر با آنها درگیر شوند ، که عیسی گفت : " شمشیرت را غلاف کن ، هر که شمشیربکشد با شمشیر نیز کشته خواهد شد ." متی : 26
آنها عیسی را به خانه کاهن اعظم بردند . در آنجا سران قوم یهود جمع بودند .آنها سعی کردند به دروغ اتهاماتی به عیسی بزنند تا بتوانند او را محکوم به مرگ کنند ، ولی هر بار موفق نمی شدند. در آخر کاهن اعظم به او گفت : " به نام خدای زنده ، از تو می خواهم جواب بدهی . آیا تو مسیح فرزند خدا هستی؟ " عیسی جواب داد : " بله ، هستم . و یک روز مرا خواهید دید که در دست راست خدا نشسته ایم و بر ابرهای آسمان و به زمین باز میگردم . " ناگهان کاهن گفت  :" کفر است چیزی که می گویدچه احتیاج به شاهد داریم ؟چه رای می دهید." همه فریاد زدند باید بمیرد.

کاهنان اعظم و سران قوم یهود ، عیسی را به پیلاطوس حاکم وقت تحویل دادند تا به خاطر کفری که کرده است او را بکشد.پیلاطوس خیلی سعی کرد که انان را از کشتن عیسی منصرف کند ولی قبول نکردند. هر سال رسم بر این بود که در عید پسح ، پیلاطوس یک زندانی را آزاد می کرد. در آن موقع زندانی دزدی در زندان بود به نام باراباس . وقتی پیلاطوس گفت کدامیک از این دو را آزاد کنم ؟ همه یک صدا فریاد زدند " باراباس را آزاد کن." و عیسی را مصلوب کن .

پس از آن سربازان او را به حیاط کاخ آوردند ، لباسهایش را در آوردند و شنل ارغوانی بر دوشش انداختند . با خار تاجی درست کردند و برسرش گذاشتند . بر صورتش آب دهان می انداختند وبا تمسخر جلوی او تعظیم کرده ، می گفتند:" درود بر پادشاه یهود"سپس عیسی را همراه صلیبش و دو دزد که محکوم به مرگ بودند به تپه "جلجتا" بردند.

در آنجا عیسی را بین آن دو دزد به صلیب کشیدند . در تمام مدت سربازان به او می گفتند : اگر تو فرزند خدایی چرا نجاتت نمی دهد؟ تقریبا شش ساعت پس از مصلوب شدن عیسی فریاد زد: " ایلی ،ایلی ، لما سبقتنی" یعنی " خدای من ، خدای من ، چرا مرا تنها گذاشتی." وجان سپرد. در آن لحظه پرده خانه خدا از بالا دوپاره شد و زمین لرزه ای رخ داد که همه وحشت کرده بودند و سربازانی که پای صلیب بودند وحشت کرده  گفتند :" حتما این مرد فرزند خدا بود."

ادامه دارد....
نوشته شده توسط : ندا عطایی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر