۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

خدا به من گفت نه....





 از خدا خواستم تا غرور را از من دور کند و او گفت "نه".
گفت که اين چيزی نيست که من آن را ازت دور کنم، بلکه بايد خودت آن را رها کنی.


از خدا خواستم تا به من صبر اعطا کند و او گفت "نه".
گفت که صبر همراه با رنج است، اعطا کردنی نيست، بدست آوردنی است.

از خدا خواستم که به من شادی بدهد و او گفت "نه".
گفت که برکتت می دهم، ولی شادی به خودت بستگی دارد.

از خدا خواستم که دردهای مرا بردارد و او گفت "نه".
گفت که رنج ها و سختی ها، سبب آوردن تو از نزد مراقبت های دنيا، به سوی من می شوند.

از خدا خواستم که روح مرا رشد دهد و او گفت "نه".
گفت که بايد خودت هم باعث رشد آن شوی، ولي من آن را حرث خواهم کرد تا ميوه و ثمره آوری.

از خدا پرسيدم "آيا مرا دوست داری؟" و او گفت "بله"
گفت که پسر يگانه ام را برای تو دادم تا بميرد و بخاطر ايمانت به او روزی در آسمان خواهی بود.

از خدا خواستم کمکم کند تا ديگری را دوست بدارم همانقدر که او مرا دوست دارد.
گفت :" این همان چیزی است که من میخواستم تو متوجه شوی."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر